زندهیاد مهدی اخوان ثالث
"خوان هشتم"
... یادم آمد هان،
داشتم میگفتم، آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میکرد.
و چه سرمایی چه سرمایی!
بادبرف و سوز وحشتناک
لیک خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم، جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوهخانه گرم و روشن بود همچون شرم...
همگنان را خون گرمی بود.
قهوهخانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام،
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال آن صدایش گرم، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان صدای آشنایش گرم
راه میرفت و سخن میگفت.
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را
تند و گاه آرام میپیمود.
همگنان خاموش،
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سر گوش
-"هفت خوان را زادسرو مرو
یا به قولی "ماخ یالار" آن گرامی مرد
آن هریوهی خوب و پاکآیین روایت کرد؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون،...
من که نامم ماث"
همچنان میرفت و میآمد
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
"قصه است این قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ –همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیرهبختیهاست
خیسِ خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختیهاست..."
اندکی استاد و خامش ماند
پس همآوای خروش خشم،
با صدایی مرتعش، لحنی رجز مانند و دردآلود،
خواند:
آه،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر
شیرمرد عرصهی نآوردهای هول،
پور زال زر؛ جهان پهلو،
آن خداوند و سوار رخش بیمانند،
آنکه هرگز –پون کلید گنج مروارید-
گم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر پیمان را،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان
رستم دستان
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور
کِشته هر سو بر کف و دیوارههایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بیشرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفتآور
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند،
در بُن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان، گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمهی دام و دهان خوان هشتم بود
و میاندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بیشرمانه و پست است این تزویر،
پشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ...
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید
او
از تن خود –بس بتر از رخش-
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را میدید و میپایید.
رخش آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل: "رخش! طفلک رخش!
آه!"
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد آن نابرادر بود
که درون چه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانهاش در چاهسار گوش میپیچید...
باز چشم او به رخش افتاد- اما... وای!
دید
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بیمانند،
با هزارش یادبود خوب، خوابیدهست
آنمچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیدهست...
بعد از آن تا مدتی تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه میبارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
"و نشست آرام، یال رخش در دستش،
باز با آن اخرین اندیشهها سرگرم
جنگ بود این یا شکار آیا؟
میزبانی بود یا تزویر؟
قصه میگوید که بیشک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد –همچنان که دوخت-
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن بر تکیه داده یود
و درون چه نگه میکرد
قصه میگوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که میتوانست او اگر میخواست،
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بیشک راست میگوید.
میتوانست او اگر میخواست.
لیک..."
صبح روز شنبه
اومدم به خونه سر بزنم
دیدم همه چیز از بین رفته بلاگ اسکای کامل قاط زده
شوخی شوخی شدیم بی سرزمین بی سرزمین ... ولی دیدم نه اینجوری بهتره اسممون بهمون میاد
زودی وسایل رو جمع کردم و رفتم بلاگفا که نکنه یه وقتی جا گیرمون نیاد
رفتم اونجا http://b-sarzamin.blogfa.com
جای بدی نبود ولی هیچ جا مثل بلاگ اسکای نمیشه
با این که اهالی اونجا کلی اسرار کردن که بمونم ولی دلم واسه بلاگ اسکای تنگ شده بود...
مرتبا خبرای بلاگ اسکای رو پیگیری میکردم
که فهمیدم بالاخره بلاگ اسکای یه کلبه کوچولو واسه ما آماده کرده که قراره به زودی به یه ویلای بزرگ تبدیلش کنه
به همین امید برگشتیم
حالا که برگستو خیالم راحت شده
امیدوارم برو بچ بلاگ فا منو ببخشن
آخه هیچ جا خونه ی آدم نمیشه که...